به نظرم خود خدا هم موقع خلقت جهان، یه فلاسک چای بغل دستش داشته 🙂
به نظرم خود خدا هم موقع خلقت جهان، یه فلاسک چای بغل دستش داشته 🙂
از وقتی تصمیم گرفتم ۲ هزار مطلب اینجا بنویسم، هر روز و هر لحظه دارم براش فکر می کنم و دنبال ایده هستم.
رازش توی اینه که مدام تصویر نهایی که نوشتن دو هزارمین مطلب هستش رو توی ذهنم مرور می کنم.
+ حجت اشرف زاده
دوست دارم یه موقع هایی در آرامش محض، غرق بشم در افکارم.
توی این حالت انگار از خودم جدا میشم و به درون خودم سفر می کنم.
حتی تصورش هم بهم آرامش میده.
و اگر توی این موقعیت نسیم خنکی هم بیاد، نور علی نور میشود.
اینجا نوشتن بهم آرامش میده
خصوصا اینکه مخاطب اکثر مطالبم رو خودم در نظر می گیرم.
چیزهایی رو می نویسم که دوست دارم گاهی با خودم تکرارشون تا همیشه خاطرم باشند.
نوشتن اینجا روحم رو صیقل میده. به شخصیتم شکل میده و ذهنم را آرام می کنه
قبلا که بیشتر می نوشتم، روزانه چند ساعت قدم میزدم و حین قدم زدن ایده های زیادی برای نوشتن به ذهنم می رسید.
همیشه قدم زدن رو دوست داشتم و دارم. هر وقت که از چیزی ناراحت باشم، خیلی خوشحال یا هیجان زده باشم و … قدم زدن بهم آرامش میده.
علاوه بر آرامش انگار موقع قدم زدن موتور ایده پردازی ما آدم ها هم روشن میشه و هر چی ایده توی دنیا هست، به ذهن مون میرسه.
یه خاطره ی جالب هم دارم، هر وقت که چند روزی سفارش ندارم، میرم قدم زدن و تا قبل از اینکه برگردم، حتما سفارش جدیدی در سایت ثبت شده.
زمانی که برنامه نویسی می کردم، بین دوستانم زیاد این جمله رو می شنیدم.
حتی الان هم وقتی با افراد برنامه نویس صحبت می کنم، گاهی این جمله رو می شنوم.
اگر بخوام به عنوان یک برنامه نویس بهش نگاه کنم، جمله ی درستی به نظر می رسه
ولی اگر به عنوان مدیر یک کسب و کار بهش نگاه کنیم، شاید خیلی جمله درستی نباشه.
پشت این جمله این مفهوم نهفته است که تمام زحمات رو برنامه نویس می کشه، اما نتیجه و میوه سهم مدیر مجموعه میشه.
همه جا هم همینه و مدیر و مالک یک شرکت سود بیشتری دریافت می کنه.
چون به ظاهر کار کمتری می کنه، این دیدگاه بوجود میاد که نباید این همه درآمد داشته باشه!
ولی تمام ماجرا این نیست، کارآفرین بودن هم سختی های خاص خودش رو داره.
مدیریت کردن خودش یک هنر و شغل پر زحمت هست.
توی این مثال اگه هر روز کار برنامه نویسی دارید، به خاطر تصمیمات و تلاش های مدیر مجموعه است که شرکت یا مجموعه تون همیشه پروژه ای در دست داره.
بعضی ها دنبال امنیت و حقوق تضمین شده هستند و توی کار برنامه نویسی می موند.
بعضی ها اما به فکر دنبال کردن رویاهای خودشون هستند و سختی هاش رو هم به جون می خرند.
بعضی وقتا که افراد متوجه میشن که من برنامه نویس وب، وردپرس و پایتون بودم ولی الان دیگه انجامش نمیدم، خیلی متعجب میشن.
بلافاصله ازم این سوال رو می پرسن که چرا دیگه ادامه اش نمیدم؟
سلامتی برای من مهمتر از هر چیز دیگه است. درسته که عاشق برنامه نویسی بودم و همیشه چالش هایی که برام پیش میومد رو دوست داشتم.
عاشق این بودم که با باگ ها درگیر بشم تا در نهایت جواب رو پیدا کنم و برنامه رو اصلاح کنم.
ولی اون مدت 6-7 سالی که توی بازار کار به صورت حرفه ای مشغول کار بودم، چند تا اتفاق افتاد.
اول اینکه چون زیاد پای مانیتور بودم از هفت روز هفته تقریبا 5 یا 6 روز سردرد و چشم درد داشتم که خیلی آزارم میداد.
برای این مشکل تقریبا همه چیز رو امتحان کردم، از عینک مناسب تا مانیتور و … ولی درست نشد!
دلیل دوم این بود که متوجه شدم کار کارمندی با روحیه من سازگار نیست.
خیلی زود فهمیدم آدمی نیستم که بتونم سر ساعت مشخصی برم سرکار و سر ساعت مشخص برگردم.
از طرفی دوست نداشتم به خاطر رفتن سرکار یا نرفتن، به کسی جواب پس بدم.
برای همین خیلی سال برنامه نویسی و بازارش رو گذاشتم کنار و شروع کردم به کار کردن برای خودم.
کارای زیادی رو امتحان کردم تا در نهایت رسیدم به آنلاین شاپ لباس.
چرا اینستاگرام اینطوریه؟
شاید چون فقط خوشی ها و لحظه های خوب رو توی اینستاگرام نمایش میدیم.
واقعا چرا!؟